قرار را که با او میگذارم، خیلی زود قبول میکند. برایش هم فرقی ندارد که چه ساعتی بروم؛ فقط باید ملاقاتمان به اقامه نماز نخورد. ازخداخواسته، ساعت ٨صبح به مدرسه علمیه صاحبالزمان(عج) میروم. آیتا… امامیپور با میهماننوازی تا جلوی پلهها میآید. این عمل باعث میشود از ریش سفید و چینوچروک صورتش شرمنده شوم. پلهها را بهسرعت دوتایکی میکنم که پایینتر نیاید و درهمین حال نماد استقبال از میهمان را به سبک و گفته پیامبراکرم(ص) به چشمم میبینم. هنوز گفتگو را آغاز نکردهام که میفهمم این گفتگو فقط برایم یک مصاحبه خالی نیست؛ چراکه ایشان در همان چندساعتی که در کنارش هستم، درسهای مهمی از زندگی برایم میگوید. قبل از آغاز صحبت، کتاب نماز شب و یک کاغذ که در فضائل ایام ماه مبارک رجب است، به دستم میدهد. به من یادآور میشود که از اینها غافل نشوم. گله میکنم که کار روزانه فرصت را برایم کم کرده است. در جوابم نصیحت میکند که مواظب باش کار دنیا تو را از آخرتت محروم نکند، شیطان در هر آدمی به یک طریق نفوذ میکند، پس این ایام مبارک را از دست نده… حالا که دست به قلم میشوم، برای نوشتن مصاحبهای که بیشتر درس زندگی بود تا حرفه کاری، یاد تمام حرفهایش میافتم. دلم میخواست حافظه نیمهجان این شیخ ٨١ساله بهاندازهای یارای این را داشت که باز هم خاطراتی بهاندازه یک کتاب برایم نقل میکرد. ایکاش زودتر با او آشنا میشدم؛ با مردی که تمام حرفش فقط یک کلمه است «فقط خدا را در زندگیمان داشتهباشیم.»
درباره میهمان:
اولین کلنگ مسجد فقیه سبزواری در سال١٣٣٨ توسط آیتا… فقیه سبزواری به زمین زده شد. مدتها از انجام تشریفات کلنگزنی نگذشته بود که ایشان رحلت کرد؛ اما اقدامی برای احداث مسجد انجام نشد، تا اینکه حجتالاسلام شیخ ابراهیم امامیپور و حاجشیخ محمدعلی امامیپور قدم پیش نهادند و کارهای مقدماتی ساخت و نظارت را با مدیریت آیتا… سیدجواد سبزواری به انجام رساندند. با کوشش ایشان این مسجد ساخته شد؛ اما مدرسه علمیه صاحبالزمان(عج) که وابسته به این مسجد بود، بهدلیل نرسیدن بودجه، سالها راکد ماند. در اوایل انقلاب، حاجشیخ ابراهیم امامیپور به کاملکردن بنا تصمیم گرفت، اما این کار به رونمایی نرسید و ایشان هم رحلت کرد. از همان وقت برادرشان آیتا… محمدعلی امامیپور تولیت مسجد و مدرسه را بهعهده دارند.
خودتان را معرفی میکنید؟
بنده محمدعلی امامیپور، در نیشابور روستای امامیه و در تاریخ١٣١٣ متولد شدم. در سن کودکی پدرم فوت شد. برادرم حاجشیخ ابراهیم و مادر، من را به مکتب فرستادند.
آن وقتها که مدرسه نبود، درست است؟
در روستاها دبستان نبود و به مکتبخانه میرفتیم. بعد از آن هم قبل از بلوغ به مدرسه علمیه گلشن در نیشابور به اتفاق اخویام رفتم؛ زیرا به روحانیت علاقهمند بودم. از اول که به مدرسه علمیه رفتم، بعضی مواقع روزهای پنجشنبه و جمعه بهاتفاق اخویام کارگری میکردیم برای مخارج زندگی. خدا را شاکرم که برادرم بهطورجدی بر کارهای من نظارت داشت و مانع میشد که لحظهای از درس غفلت کنم و میگفت اگر از درس غفلت کنی، تورا به روستا میفرستم و همین ترس، بنده را کفایت میکرد که جدیت داشته باشم.
چه سالی به مشهد آمدید؟
تاریخها درست در خاطرم نیست؛ اما ادبیات را در نیشابور تمام کردم و بعد عازم مشهد شدیم و در مدرسه میرزاجعفر که بسیار مخروبه و پر ازسنگ بود، سکونت کردیم. بعضی از طلاب راهنمایی کردند که مدرسه خیراتخان خوب است. مرحوم اخوی فرمود که مدرسه میرزاجعفر امتیاز دارد که اگر کسی فوت کند، در این مدرسهدفن میشود.
مدرسه میرزاجعفر و خیراتخان کجاست؟
الان دانشگاه رضوی شده است. هر دو از مدارس قدیمی مشهد هستند و طلاب برجستهای را تربیت کردند.
جزو شاگردان کدام یک از علمای بزرگ بودید؟
تحصیل در مشهد را نزد مرحوم حاجمیرزااحمد مدرس و مرحوم سیدهاشم قزوینی و حاجمجتبی قزوینی گذراندم. درس معارف را نزد مرحوم حاجمیرزاجواد آقای تهرانی و مرحوم مروارید و مرحوم آقای صدزاده بردم.
آیا تمام تحصیلتان در مشهد بود؟
خیر. درس خارج را در قم گذراندم. در اینباره هم خاطره دارم. برای تبلیغ به مازندران مسافرت کردم و دهه عاشورا در منزل مرحوم آیتا… کوهستانی بودم. روزها چند مجلس داشتم. بعد از دهه محرم از آنجا تصمیم رفتن به قم را گرفته و بلیت ماشین گرفتم. اتوبوسها کنار مدرسه فیضیه گاراژ داشتند؛ لذا چمدان خودم را بردم به مدرسه فیضیه و در حجرهای گذاشتم. به حرم مشرف شدم و به حضرتمعصومه(س) عرضه داشتم: در مشهد مدرسه میرزاجعفر کنار قبر برادرت امامرضا(ع) بودم. الان خواستهام این است که در اینجا نیز در مدرسه فیضیه به من جا مرحمت فرمایید. بعد از زیارت رفتم مدرسه فیضیه، پرسیدم شرایط این مدرسه چیست؟ گفتند باید شش ماه در قم مشغول تحصیل بشوی و بعد در امتحان شرکت کنی و قبول که شدی، میتوانی در مدرسه فیضیه ساکن شوی. پرسیدم که مسئول مدرسه کجاست؟جواب دادند: آن طرف پل. رفتم خدمت آقای علمی و عرض کردم از مشهد آمدهام و میل دارم که در مدرسه فیضیه مشغول تحصیل شوم. فرمود: مدرسه حجتیه بهتر است. عرض کردم بنده این مدرسه را دوست دارم. فرمود: برو حجره۶١. رفتم و ساکن شدم.
یعنی بدون هیچ آزمونی شما بیبهانه وارد مدرسه فیضیه شدید؟
بله. گفتم که توسل کردم و تا موقعی که هوا گرم بود، راحت بودم. هوا که سرد شد، نه پتو داشتم و نه لحاف.آنوقتها وضع تحصیل خیلی بد بود. شب هرچه کردم که بخوابم، نتوانستم. صبح زود طبق معمول به حرم مشرف شدم. به حضرتمعصومه(س) عرضه داشتم دیشب تا صبح از سرما نشد بخوابم، لحاف ندارم، یک لحاف عنایت کنید. آن زمان چون درسهایم خوب بود، شاگرد هم داشتم. یکی از شاگردانم که تهرانی بود، گفت: پدرم از تهران یک لحاف آورده. موقع مراجعت، توی ماشین جا نشد، اینجا باشد تا بعدا ببرند. گفتم لحاف مال من است، گفت خیر، مال ماست. گفتم دیشب از سرما نتوانستم بخوابم و از حضرت معصومه(س) لحاف تقاضا کردم، او هم گفت مانعی ندارد؛ بنابراین لحاف بود تا وقتی که والدهام از مشهد پتو فرستاد.
یعنی شما در این شرایط سخت درس خواندید؟
بله. تمامش علاقه به دین بود. در درس« اصول» مرحوم امام(ره) و درس «فقه» مرحوم آیتا… بروجردی شرکت کردم و برای گرفتن شهریه جزوه مینوشتم. در امتحان شفاهی که در مدرسه فیضیه در پنجشنبهها از پنج نفر امتحان میگرفتند، شرکت کردم. بالاترین شهریه را نیز به من میدادند. بعد از دو سال به مشهد مراجعت کرده و در درس علما شرکت کردم و با شرکت در امتحانات مرحوم آیتا… میلانی، نمره قبولی گرفتم.
مدرسه علمیه، صندوق قرضالحسنه و درمانگاه حضرتمهدی(عج)
چه شد که مدرسه علمیه را بنا کردید؟
آیتا… فقیه سبزواری واسطه شد از آستان قدس و این زمین را برای مسجد اجاره کرد.
شما شاگرد ایشان بودید؟
نه؛ اما در مسجد گوهرشاد که جلسه داشتند، میرفتم. پنجشنبهها هم مراسمی در خانهشان برگزار میشد که حضور داشتم. ایشان کلنگ مسجد را زد؛ اما به ساخت نرسید و رحلت کرد و به دست اخوی بنده مرحوم شیخابراهیم امامیپور کامل شد. قبل از انقلاب، موقعی که مدارس علمیه از قبیل مدرسه باقریه وحاجحسن را خراب میکردند، به مرحوم اخویام عرض کردم چند حجره در قسمت فوقانی مغازههای مسجد بسازید تا مدرسه علمیه را کامل کنیم.
در اصل برادرتان آنوقت درحال ساخت مدرسه بودند؟
بله. اخویام اولین مسجد کوی طلاب بهنام فقیه سبزواری را تاسیس کرد.
پول ساختوساز از کجا میآمد؟
همهاش به دست خود امامزمان(عج) بود. اما متاسفانه مدرسه ساخته نشده بود که اخویام مرحوم شد. من هم فقط توسل کردم و آقا کمکم کرد.
شما تا به حال چند شاگرد تربیت کردهاید؟
بیش از هزار نفر که برخی اساتید و برخی طلبههای برجسته هستند.
چه کارهای دیگری کردید؟
اوایل پیروزی انقلاب که همه ادارات، کلانتریها و دادسراها منحل شده بود، مسجد سبزواری محل رفع مشکلات و رفع اختلافات مردم شده بود. لذا گاه شبها در مسجد فقیه سبزواری سه محکمه تشکیل میشد و سه نفر از روحانیون آگاه برای رفع اختلاف قرار داده بودم. همان سالها هم با پول کم و کمک امامزمان(عج) صندوق صاحبالزمان(عج) را احداث کردیم که گرهگشای مردم است. بیمارستان صاحبالزمان(عج) هم همینطور بهطور خیریه دراختیار مردم است.
همه این کارها را بهتنهایی انجام دادید؟
خیر، میگویم که خداوند ما را بس است. من فقط وسیله بودم.
روح بزرگ میرزا جوادآقا…
ازجمله کسانی که شما شاگردیاش را کردهاید، آیتا… میرزا جوادآقای تهرانی است. چقدر در محضر ایشان بودید؟
خیلی زیاد شاگرد ایشان بودم. یکی از خاطراتی که بعد از اینهمه سال در ذهنم از ایشان ماند، این بود که وقتی درسش تمام میشد، همیشه تعدادی از شاگردان، دورهاش میکردند و با او همراه میشدند و سوال میپرسیدند؛ اما آقامیرزا تهرانی بهاندازهای وارسته بود که میگفت دور من گرد راه نروید و یکییکی جلو بیایید.
یعنی نمیخواستند جلب توجه کنند؟
بله. میگفت نمیخواهم کسی بفهمد. خودش را خیلی کوچک میدانست و بسیار بزرگوار بود. قبل از فوتش هم بهش گفتند میخواهید شما را در صحن رضوی دفن کنیم که ایشان فرمود نه! مردم اذیت میشوند. بهشان گفتند آنوقت که شما نیستید که جواب دادند: خودم نیستم؛ اما روحم که هست. از وصایایشان هم این بود که دو روز بیشتر برایم فاتحه نگیرید.
شما چه درسی پیش آقامیرزا جوادآقای تهرانی میخواندید؟
عقاید میخواندم.
به مدرسه صاحبالزمان(عج) هم آمده بودند؟
انقلاب که پیروز شد، کمکم توانستم یک مدرسه دیگر به اسم المهدی را بسازم. یک روز از اساتید حوزه دعوت کردم که بیایند.آقامیرزا تهرانی هم حضور داشتند. وقتی که جلسه تمام شد و بیرون آمدم، دیدم پسر ایشان بیرون است. گفتم عجب! برای اینکه اسم شخصی خودشان را قید کرده بودم، به اندازهای مقید بودند که پسرشان را داخلنیاوردند.
پس خیلی به حقالناس اهمیت میدادند؟
بله. در این مسائل که بسیار دقیق بودند. یادم هست که ایشان یک بطری همیشه در کنارش داشت. حتی میخواست وضو بگیرد، از آن استفاده میکرد تا اسراف نشود.
امدادهای غیبی را در جبهه دیدم
شنیدیم سالها هم در جبهه بودید. درست است؟
بله. من بیشاز بیست بار اعزام شدم و هماکنون این مدرسه و مسجد فقیه سبزواری هم نزدیک به سی شهید و مفقودالاثر دارد.
چه شد که به رفتن به مناطق جنگی تصمیم گرفتید؟
خبر دادند که جبهه با کمبودمواد غذایی مواجه است؛ لذا در مسجد فقیه سبزواری که بنده بهعنوان امامجماعت بودم، از مردم تقاضای کمک کردم و در مدت بسیار کوتاه یک ماشین دهتن از آنچه در جبهه ضرورت داشت، پر شد. بنابراین بههمراه حاجآقای ضیاءزاده، یکی از هیئتامناهای مسجد عازم اهواز شدیم. آنوقت هنوز بستان، فتح نشده بود. بعد از چند روز که در اهواز بودیم، عازم خط شدیم. آنجا برای من روشن شد که کمکهای غیبی همیشه بالای سر ماست.
از کجا فهمیدید؟
از اول شب از طرف عراقیها چند توپ منور پرتاب میکردند و بعد توپهای جنگی را میزدند. با خودم فکر میکردم که باید تا صبح دوسوم از نیروها به شهادت برسند؛ ولی صبح که شد، متوجه شدم که دست غیبی در کار است، چون خودمان، سنگر نداشتیم، چهار عدد چوب در زمین کرده بودیم و روی آن پتو انداخته بودیم. خودم شاهد بودم که لودر، برای سنگر زمین را میکند و تا نزدیک غروب کار میکرد. ازطرفی عراقیها توپ میزدند و هیچکسی شهید نمیشد. به راننده گفتم صبر کن شب بشود تا هدف توپ قرار نگیریم که جواب داد: نگهدار خداست و به من اصابتنمیکند.
پس شما فقط بهعنوان امام جماعت نرفتید؟
نخیر. من فعالیتهای رزمی هم داشتم. آنوقتها که بنیصدر کارشکنی میکرد، در یکی از سفرها در دژ عراق مستقر بودیم. باران مفصلی آمد؛ بهطوریکه سنگرها را آب گرفت و نیاز مبرم به کیسهگونی بود. گفتم از جهاد اصفهان بگیرید، گفتند نمیدهند. گفتم: من میروم و انشاءا… میگیرم، لذا با یک سرباز و یک ماشین نیسان بهطرف محل استقرار جهاد اصفهان رفتیم و به مسئول جهاد گفتم مقداری کیسهگونی بدهید و بنده متعهد میشوم که از خراسان برای شما تهیه کنم. اظهار کردند بروید انبار و ببرید. من هم بهاتفاق یک سرباز رفتم به انبار و تا توانستیم کیسهگونی توی ماشین ریختیم. موقع خروج از محل نگهبانی جهاد، یک نفر آمد وگفت: ما روحانی نداریم. گفتم: بنده امشب میمانم. سربازی که با من بود، گفت: اجازه نمیدهم که تو بمانی؛ چون منطقه جنگی است. به او گفتم برو و بگو: امامی را به یک ماشین گونی فروختم و فردا صبح بیا تا باهم برویم. او رفت. شب که جلسه برگزار شد، در جهاد افرادی بسیار جدی را ملاقات کردم و وظیفه خود دانستم که در جهاد بمانم.
شاگردی امام(ره) و آیتا… بروجردی
آیا از شاگردی حضرت امام(ره) در قم هم خاطرهای دارید؟
ایشان را من هر روز عصر میدیدم و کلاسشان حسابی شلوغ بود. موضوعی که برای من موجب تعجب است و این سالها به یادم ماند، این بود که موقع فوت مرحوم حاجآقا مصطفی، فرزند مرحومامام(ره)، مجلس فاتحه در کتابخانه آستانقدس که فعلا بهنام رواق امام(ره) نامیده میشود، برگزارشده بود، طلاب و اساتید جمع شده بودند، حجتالاسلام حاجآقای خزعلی در منبر فرمودند که امام موقع آمدن به منزل حاجآقا مصطفی در نجف و دیدن جنازه فرزندش، بعد از کلمه استرجاع فرمودند: آقا مصطفی امید آینده اسلام بود؛ ولی فوت ایشان از الطاف خفیه الهیاست.
نمیدانم مرحوم امام(ره) از کجا خبر داشتند که فوت حاجآقا مصطفی این اثر را دارد که شاه فراری شود. بعد از فوت آقامصطفی و گرفتن مجالس ترحیم برای آقا مصطفی، دستگاه برای اینکه امام(ره) را کوچک کند، بهنام سید هندی در روزنامه مطالب بسیار بدی نوشتند. مردم قم به بیوت علما مراجعه کردند.
موقع عبور از جلوی کلانتری در قم مردم را به گلوله بستند و جمعی را کشتند. بعد در همه شهرها چهلمها شروع شدکه همین بهانهای برای فراریدادن شاه شد. آنموقع متوجه شدم فوت حاجآقا مصطفی از الطاف خفیه الهی است.
بهطور خصوصی با امام(ره) دیدار داشتید؟
زمانی که امام(ره) در تبعید بودند، من از راه مکه به نجف رفتم. یادم هست که یک خانه بسیار کوچک داشتند که حتی در آن کولر هم نداشت. در آن هوای گرم پرسیدم چرا کولر ندارید که جواب دادند، هر وقت بقیه مردم داشتند، من هم میگذارم. بعد هم از ایشان خواستم که دستنوشتهای برای علما بفرستند که آقا ندادند و حکمتش بعدا معلوم شد.
چه حکمتی داشت؟
موقع برگشت در مرز ما را گرفتند و حسابی تفتیش کردند؛ پس از آن فهمیدیم علت نامهندادن امام(ره) چه بود. ایشان به همه امور آگاه بود.
از آیتا… بروجردی چه خاطرهای دارید؟
من سه سال نزد ایشان درس میخواندم. یک عالم بسیار وارسته و بزرگ بودند. کلاسهایشان جمعیتی بیشاز هزار نفر داشت. تمام کسانی که میشناختم، از نقاط مختلف کشور خودشان را به درس آیتا… بروجردی میرساندند. متاسفانه پیری خیلی چیزها را از یادم برده است که از آن کلاسها چیز بیشتری بهخاطرندارم.

فعالیت انقلابی
چه خاطراتی از انقلاب به یاد دارید؟
صاحب این مملکت، امامزمان(عج) است. درست به یاد دارم که حدود بیست سال قبل از انقلاب،حجتالاسلام آهوانی در نیشابور فرمودند در سنه ١۴٠٠ باید به دست آیتا… خمینی(ره) کاری انجام شود؛ چون در هر صد سال توسط یکی از علمای شیعه امری بهوجود آمده است و درست همین اتفاق هم افتاد. یک بار در درگز به جرم داشتن رساله امام(ره) به زندان افتادم. یادم هست وقتی که سرباز بهدنبالم آمده بود، بهش گفتم دوست ندارم در کنارم راه بروی تا مردم ببینند. مطمئن باش من فرار نمیکنم، تو با فاصله راه برو.
او هم این کار را کرد؟
بله. از من دور شد؛ چون همه مردم که نمیدانستند چرا من را گرفتند و شاید برخی فکرهای دیگری میکردند. اما بعد از تفتیش که دیدند اعلامیه یا نوشتهای ندارم، آزادم کردند. بعد از آن هم دو بار ساواک دنبالم کرد و چند شب متواری بودم و به خانه نمیآمدم تا اینکه رهایم کرد.
شما همراه با مقام معظم رهبری هم بودید؟
قبل از انقلاب که در طبس زلزله بدی آمده بود، روحانیت برای کمک به آن منطقه رفتند. مقام معظم رهبری در یک گروه دیگر بودند و ما بههمراه شهیدهاشمینژاد بودیم.
خاطره خاصی از آن روزها در ذهنتان دارید؟
سن زیاد باعث شده برخی خاطرهها را فراموش کنم؛ اما یادم هست که به اندازهای آن زلزله بد بود که مردم زیادی را آواره کرد. روحانیون برای کمک جمع شده بودند و به مردم خدمت میکردند.
حمیده وحیدی
http://shahraraonline.ir/news/50798
میرزا حسین فقیه سبزواری در تلگرام